فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

حسین و فاطمه

بعد از مدتها میخوام برگردم حالا دوتا بچه دیگه هم اضافه شدن

خوابیدن دو فرشته

الان نزدیکه ده شبه و تازه خوابتون برده وقتی می خوابید احساس می کنم تمام دنیا رو سکوت فراگرفته حس  وقتایی که تو نوجوانی تو طلوع آفتاب کنار دریا راه میرفتم دقیقا همون آرامش رو احساس میکنم و با خودم میگم خب حالا چی کار کنم؟! دلم میخواد تمام کارهایی که با بیداری شما امکان انجامش نیست رو در این فرصت مغتنم انجام بدم ولی چه میشه کرد که خستگی همیشه بیشتر از کارهای زمین مونده است امشب که مثل هرشب خوابوندمتون و داشتم به همین چیزا فکر میکردم یه هو نگاهتون کردم به این فکر افتادم که چقدر زیبا کنار من (حسین ) و در آغوش من (فاطمه) خوابیدید و من مطمئنم یک روز حسرت این روزها و این لحظات رو خواهم خورد که چقدر شیرین بودند و من چقدر ساده از کنارشون عبور کر...
14 اسفند 1392

در احوالات فاطمه

نوبتی هم که باشه نوبت توئه فاطمه خانم   چی بگم از اوضاع این روزهات که به شدت جیغ جیغو شدی یعنی خودت که تنهایی خیلی خانومی ولی وای به حالی که یه روز حسین خونه باشه یا بعداز ظهرها که اون از مدرسه میای تا شب دیگه صدای جیییغ شما گوش بنده رو که چه عرض کنم گوش فلک رو هم کر کرده  شبها احساس میکنم مغزم مثل قلبم میزنه خب چه کارش میشه کرد گویا سلاح دختراست دیگه یا گریه می کنن یا جیغ می زنن امیدوارم این وضعیت زیاد ادامه نداشته باشه  دیگه اینکه اگر روی پام نخوابونمت تا نصفه شب بیداری و هی منو بیدار میکنی که مامان دستشویی دارم ... مامان آب میخوام ..... مامان آم (غذا) میخوام خب بهتره رو پام بخوابونمت بعد بخوابم  ولی ماشالله به ...
10 اسفند 1392

مدرسه دخترانه

اینم ساختمون مدرسه دخترونه که تو تقریبا 6 ماه مهمونش بودی و دیگه از دوشنبه باید بری پسروونه امیدوارم که مشکلی پیش نیاد و همه چیز به خوبی بگذره  ...
10 اسفند 1392

درس و

اینم تدریس درس (و استثنا) که بهتون تو مدرسه موز دادن البته تو هیچی از این قضیه برامن تعریف نکردی و من این عکس رو از وبلاگ مدرسه تون برداشتم گلم  آخه تو خیلی اهل تعریف خاطرات مدرسه نیستی البته این خیلی بده ولی هر کاری می کنم تو خیلی کم حرف میزنی از مدرسه. همش میگی خوب بود درس خوندیم و.... خیلی که دیگه تعریف کنی میگی ماااااماااان یه خبر خوش !!  چه خبر خوشی عزیزم و تو میگی که امروز مثلا فلان حرف رو یاد گرفتیم و منم کلی ذوق می کنم و .....  ...
10 اسفند 1392

صبحانه خوردن در مدرسه

روزهای جمعه معلمتون برنامه صبحونه خوردن گذاشته که خیلی کار قشنگیه حداقل باعث میشه یه روز درست و حسابی صبحونه بخوری آخه تو مجبوری صبح خیلی زود بری تقریبا ساعت شش ونیم بیدار میشی و ده دقیقه به هفت باید تو ماشین باشی به خاطر همین معمولا صبحونه رو تو ماشین میخوری ولی روزای جمع رو خیلی دوست داری به خاطر صبحونه های خوش مزه ش  ...
10 اسفند 1392

جشن تولد معلم حسین

پنج شنبه مادرها تصمیم گرفتند به خاطر زحمتای معلمت براش جش تولد بگیرند با اینکه شب قبل فقط 3 ساعت خوابیده بودم اما هم گفتم که قطعا تو مادرا رو ببینی و من نباشم ناراحت میشی و هم اینکه گفتم شاید آفتای داشته باشه که خودم باشم بهتره خلاصه ما اومدیم و من سعی کردم آخرین نفرات وارد بشم  یواشکی از لای دیوار نگات کردم دیدم که داری سرک می کشی انگار که منتظر بودی معلمتون به خاطر اینکه شما داشتید میرفتید مدرسه پسرونه کلی ناراحت بود و حتی گریه کرد اما تو فقط حواست به کیک بود و..... آخرش مجبورم کردی کیکم رو بدم به تو آخه تو خیلی کیک دوست داری و اینجاهم کیک کمیابه !!!! بهت گفتم برو دست معلمت رو ببوس و تو این کار رو کردی و اونم تو رو بغل کرد انگار...
10 اسفند 1392
1